شعر 005 کسایی

بنفشه زار بپوشد روزگار به برف

درونه گشت چنار و زریر شد شنگرف

که برف از ابر فرود آید ، ای عجب ، هر سال

از ابر من به چه معنی همی بر آید برف ؟

از این زمانهٔ جافی و گردش شب و روز

شگرف گشت صبور و صبور گشت شگرف

گذشت دور جوانی و ، عهد نامهٔ او

سپید شد که نه خطش سیاه ماند ، نه حرف

غلاف و طرف رخم مشک بود و غالیه بود

کنون شمامهٔ کافور شد غلاف و طَرف

ایا کسایی ، کن از پای بند ژرف چنین

که بر طریق تو چاهی است سخت و محکم و ژرف

شعر 004 کسایی

زاغ بیابان گزید خود به بیابان سزید

باد به گل بر بَزید گل به گل اندر غژید

یاسمن لعل پوش سوسن گوهر فروش

بر زنخ پیلگوش نقطه زد و بشکلید

دی به دریغ اندرون ماه به میغ اندرون

رنگ به تیغ اندرون شاخ زد و آرمید

سرکش بربست رود باربدی زد سرود

وز می سوری درود سوی بنفشه رسید

شعر 002 کسایی

کمند زلف را ماند چو برهم بافتن گیرد

سپاه زنگ را ماند چو بر هم تاختن گیرد

معقرب زلف مشکینش معلق بر رخ روشن

چنان چون عنبرین عقرب که زهره در دهن گیرد

گهی همچون شبه باشد که بر خورشید برپاشی

گهی همچون شبی باشد که در روزی وطن گیرد

چو ساکن باشد از جنبش ، مثال قد او دارد

چو دیگر بار خم گیرد نشان قد ِ من گیرد

گهی از گل سلب سازد گهی از مه رقم دارد

گهی رسم صنم آرد گهی طبع سمن گیرد

خم زلفش یکی دام است چون خورشید و مه گیرد

سر زلفش یکی شست است کو سیمین ذَقَن گیرد

شعر 001 کسایی

باد صبا درآمد فردوس گشت صحرا

آراست بوستان را نیسان به فرش دیبا

آمد نسیم ِ سنبل با مشک و با قرنفُل

آورد نامهٔ گل باد صبا به صهبا

کهسار چون زمرّد نقطه زده ز بُسَّد

کز نعت او مُشَعبد حیران شده ست و شیدا

آبِ کبود بوده چون آینه زدوده

صندل شده ست سوده کرده به می مُطرّا

رنگ نبید و هامون پیروزه گشت و گلگون

نخل و خدنگ و زیتون چون قبّه های خضرا

دشت است یا سِتبرق باغ است یا خُوَرنق

یک با دگر مطابق چون شعر سعد و اسما

ابر آمد از بیابان چون طیلسان رُهبان

برق از میانش تابان چون بُسّدین چلیپا

آهو همی گُرازد ، گردن همی فرازد

گه سوی کوه تازد گه سوی راغ و صحرا

آمد کلنگ فرخ همرنگ چرخ دورخ

همچون سپاه خَلُّخ صف برکشیده سرما

بر شاخ سرو بلبل با صد هزار غلغل

دُرّاج باز بر گل چون عُروه پیش عَفرا

قمری به یاسمن بر ساری به نسترن بر

نارو به نارون بر برداشتند غوغا

باغ از حریر حُلّه بر گل زده مظله

مانند سبز کِلّه بر تکیه گاه دارا

گلزار با تأسف خندید بی تکلّف

چون پیش تخت یوسف رخسارهٔ زلیخا

گل باز کرده دیده باران برو چکیده

چون خوی فرو دویده بر عارض چو دیبا

گلشن چو روی لیلی یا چون بهشت مولی

چون طلعت تجلّی بر کوه طور سینا

سرخ و سیه شقایق هم ضدّ و هم موافق

چون مؤمن و منافق پنهان و آشکارا

سوسن لطیف و شیرین چون خوشه های پروین

شاخ و ستاک نسرین چون برج ثور و جوزا

وان ارغوان به کَشّی با صدهزار خوشّی

بیجادهٔ بدخشی برتاخته به مینا

یاقوت وار لاله بربرگ لاله ژاله

کرده بدو حواله غواص دُرّ دریا

شاه اسپرغم رسته چون جعد برشکسته

وز جای برگسسته کرده نشاط بالا

وان نرگس مصور چون لؤلؤ منور

زر اندر و مدوّر چون ماه بر ثریا

عالم بهشت گشته عنبر سرشت گشته

کاشانه زشت گشته صحرا چو روی حورا

ای سبزهٔ خجسته از دست برف جسته

آراسته نشسته چون صورت مُهنّا

دانم که پرنگاری سیراب و آبداری

چون نقش نو بهاری آزاده طبع و برنا

گر تخت خسروانی ور نقش چینیانی

ور جوی مولیانی پیرایهٔ بخارا

هم نگذرم سوی تو هم ننگرم سوی تو

دل ناورم سوی تو اینک چک تبرّا

کاین مشکبوی عالم وین نوبهار خرم

بر ما چنان شد از غم چون گور تنگ و تنها

بیزارم از پیاله وز ارغوان و لاله

ما و خروش و ناله کنجی گرفته مأوا

دست از جهان بشویم عزّ و شرف نجویم

مدح و غزل نگویم مقتل کنم تقاضا

میراث مصطفی را فرزند مرتضی را

مقتول کربلا را تازه کنم تولّا

آن نازش محمد پیغمبر مؤبَّد

آن سید ممجّد شمع و چراغ دنیا

آن میر سربریده در خاک خوابنیده

از آب ناچشیده گشته اسیر غوغا

تنها و دلشکسته بر خویشتن گرسته

از خان و مان گسسته وز اهل بیت آبا

از شهر خویش رانده وز ملک بر فشانده

مولی ذلیل مانده بر تخت ِ ملک مولی

مجروح خیره گشته ایام تیره گشته

بدخواه چیره گشته بی رحم و بی محابا

بیشرم شمر کافر ملعون سنان ابتر

لشکر زده برو بر چون حاجیان بطحا

تیغ جفا کشیده بوق ستم دمیده

بی آب کرده دیده تازه شده معادا

آن کور بسته مطرد بی طوع گشته مرتد

بر عترت محمد چون ترک غز و یغما

صفین و بدر و خندق حجت گرفته با حق

خیل یزید احمق یک یک به خونْش کوشا

پاکیزه آل یاسین گمراه و زار و مسکین

وان کینه های پیشین آن روز گشته پیدا

آن پنجماهه کودک باری چه کرد ویحک !

کز پای تا به تارک مجروح شد مفاجا

بیچاره شهربانو مصقول کرده زانو

بیجاده گشته لؤلؤ بر درد ناشکیبا

آن زینب غریوان اندر میان دیوان

آل زیاد و مروان نظّاره گشته عمدا

مؤمن چنین تمنی هرگز کند ؟ نگو ، نی !

چونین نکرد مانی ، نه هیچ گبر و ترسا

آن بیوفا و غافل غره شده به باطل

ابلیس وار و جاهل کرده به کفر مبدا

رفت و گذاشت گیهان دید آن بزرگ برهان

وین رازهای پنهان پیدا کنند فردا

تخم جهان بی بر این است و زین فزون تر

کهتر عدوی مهتر نادان عدوی دانا

بر مقتل ای کسایی برهان همی نمایی

گر هم بر این بپایی بی خار گشت خرما

مؤمن درم پذیرد تا شمع دین بمیرد

ترسا به زر بگیرد سمّ خر مسیحا

تا زنده ای چنین کن دلهای ما حزین کن

پیوسته آفرین کن بر اهل بیت زهرا